دشت مرگ

ساخت وبلاگ



از تمام دست‌ها

دست تقدیر

از تمام لب‌ها

لب پنجره

از تمام سینه‌ها

سینه‌ی قبرستان


می‌خندیدی و برای زمستان هیزم جمع می‌کردم

ما زیر یک خورشید

زیر یک ماه رنج کشیدیم

می‌گفتیم دشت

و چیزی در ما دویدن می‌گرفت

می‌گفتیم اسب

و در خودمان می‌دویدیم


امشب را با مرگ می‌خوابم

تنگ در آغوشش

می‌خواهم صبح

تنها

یکی از ما زنده مانده باشد




یک. وقتی که بچه بودم خیال می‌کردم / هر پروانه / که نجات می‌دهم / هر حلزون / هر تارتنک / هر مگس / هر گوشخزک و هر کرم خاکی / خواهد آمد و برایم اشک خواهد ریخت / آن‌وقت که خاک ‌می‌شوم / و آنان‌که یک بار نجات‌‌شان داده‌ام / هنوز اگر نمرده باشند / همه خواهند رسید / برای مراسم تدفین‌ام / هنگام که عمری رفت / دریافتم / بیهوده ا‌ست این / هیچ‌یک نمی‌آیند / بیش از همه، / من باید / زنده بمانم / حالا وقتِ پیری / می‌پرسم اگر من نجات‌شان دادم / لحظه‌ی آخر / پس از همه / دو ــ سه‌تایشان / از راه / می‌رسند؟ (اریش فرید)


کیمیاگر...
ما را در سایت کیمیاگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cmahdiyardelkashf بازدید : 171 تاريخ : شنبه 7 اسفند 1395 ساعت: 22:40